در اتاقو باز کردم
امیرعلی جلوم بود،
چشام گردو شد.
بابا نگام کرد گف:دخترمو ترسوندی!
دخترمی ک گفت فرق داشت
ترسوندی ک گفت فرق داشت
و لحنش.ــ
غم انگیز ترین رابطه،الان ِرابطه ی منو باباسـ
ک شونه به شونه اش میشینم
سه سانت باهاش فاصله دارم
میلرزم
و دستام میخواد دستاشو بگیره اما نمیشه.
میخوام بهش پناه ببرم و بگم
بابا! من اینو میخوام.بذار بره جلو.بذار اتفاق بیوفته.
اما نمیتونم.
و بله،زندگی اینطوریه،
اما،
من از در ِ دیگه ای وارد میشم:)
درست وقتی که حبیب ابن مظاهر و عابس ابن ابی شبیب
میگن حاضرن شمشیر بزنن و جون بدن حتا برا امامشون.
ـ
از وقتی این سه خطو خوندم یه چیزی تو وجودم پوزخند میزنه.
چقدر حاضری ابرو بدی؟
چقدر حاضری جون بدی؟
واقعا چقدر پای کاری؟تا کجا؟
ـ
برا ورودیای جدید از معلمی نوشته بودم
که سینه چاکی میخواد
که دغدغه مندی میخواد
که این مسیر عشق، عاشقی میخواد
برا بابا خوندم گف بنویس عاشقی جون و مال و ابرو حراج کردنه.
از وقتی این سه خطو خوندم
میگم
چقدر عاشقی واقعا؟
ـ
درباره این سایت